Friday, October 7, 2016

کندز ، کربلای امروز


وارد میدان می‌شوی همه جا پوشیده با تکه های سیاه، بیرق‌های رنگی، دیگ های بزرگ روی دیگدان ها، و مرد های جوان و مسن دور دیگ در حال آتش کردن و گف‌گیر زدن استند. گوشت‌های پارچه پارچه شده گوسفندان در بین روغن ملاق میزنند. از میدان می‌گذری و وارد خانه بزرگ‌تر می‌گردی؛ مردی را میبینی که با صدای بلند چیغ میزند و نوحه سرایی دارد. مردان برهنه و نیمه برهنه خشمگین خود زنی دارند. مداح مدحیه سرایی میکند و میخواند: «لَلو ای کودک مادر! بخواب ای طفلک مادر!» مردان عصبی و برهنه، عصبی از بی‌کسی و تنهایی و گرسنه گی و تشنه گی این کودک و مادر بر سر و صورت شان میزنند و گریه می‌کنند.
یک لحظه حواست به کندز بال می‌کشد. کربلا و کندز در ذهنت می رقصند. کربلا و کندز و مرگ و کودک و مادر و پسر و پدر و شوهر... به یاد ویدیویی از مادری و پدری در کندز می‌افتی که با دستان خود تنها دل بند شان را خاموشانه و با گلوی پر از عقده و دیده‌گان اشک‌بار در تاریکی شب در حال دفن کردن استند. مادر آرام آرام زیر لب برای تنها کودکش لالایی می خواند: «بخواب ای کودک مادر! للو ای طفلک مادر!» صدایش را در تاریکی شب بلند کرده نمی تواند؛ که مباد باقی اعضای خانواده مورد حمله خوان‌خوران اشپشی و ریشوی به نام طالب قرار نگیرند.
از خود می‌پرسی این کودک کندزی با کودکی که یک هزار و چهار صد سال قبل در کربلا کشته شده، چه تفاوتی دارد.
این خود زنی یعنی چه؟
منطق این خود زنی ها در چه است؟
اگر بابت غربت و بی‌کسی می‌زنید برویید به کندز و حسینیان، علی اکبران، قاسمان، زینبان، و علی اصغران کربلای کندز را نجات دهید.
نوشته از كاوه سحاب

No comments:

Post a Comment