ماه رمضان رنگ داشت ، بو داشت . رنگ اش سفيد و خاكسترى بود . سحرهاى سفيد سفيد از نوع روح از نوع پاااااك ، از نوع خواستن و تلاش و ژرف ...و روزهايش خاكسترى بود ... تشنه ، خسته ، بى رمق .
و حال و هوايش محكم بود چون اراده . پيوستگى تمام اعضاى خانواده و اقوام در سحرى ها ، مراسم دعا ... و رنگين و پر جذبه بود چون افطارى ها . افطارى هايش پر از شوق توانستم و شدم بود . لبريز از اشك شوق و وصل ... و" مثل نقره تميز . "
بوى رمضان
و بوى رمضان بوى عطش ، آآآب و گلاب و زعفران و ... و عطر ديوار آب پاشى شده و مرطوب كاهگلى نزديك نتوانستن ، نزديك تشنگى هاى ساعات آخر روز ....
بوى دعا و افطار و نان تازه ... بوى پهن كردن سفره اى كه هيچ كس را جا نمى گذاشت .
حس و حال و بويى كه همه را پيش از موعد دور هم جمع مى كرد و مى توانستى دل دل كنى براى لحظه تازه و نو ، و مزه مزه كردن اولين جرعه گلاب و نبات گرم ... لحظه حضور ...
لحظه اى كه همه چيز روبرويت پهن بود ... اما در يك لحظه ناغافل تو ديگر اينها را نمى خواستى و مجذوب جذبه اى بودى كه تورا مهمان حضور روشن روشن روشنش كرده بود ، آنگونه كه هستى در كف دستانت بود و به او مى نگريستى .
براى بچه ها حضور از همه ملموس تر بود ، ما در اين حضور روشن مى رقصيديم .
بى آنكه توجه كنيم يا كه بخواهيم بدانيم كه چرا ؟؟؟؟ چرا مادرمان در اين وجد چشمانشان خيس خيس مى شود يا پدر غرق سكوتى ژرف ميشود !!!!
بچه ها در سحرهاى ماه رمضان جا نمى ماندند . هر چقدر كه اين خواب شيرين بود ، صداى دعاى سحر و بهم خوردن قاشق و چنگال و بشقاب و بوى غذاى خوش عطر سحرى لذيذ تر ....
وقتى كه نور اتاق ديگر و آشپزخانه به محل خواب تاريك ات مى خورد مثل يك دعوت نورانى بود كه آرام آرام دستت را مى گرفت و خواب آلود و با چشمانى نيمه باز به سر سفره ميبردت . سفره اى كه در هيچ و زمان و مكان ديگرى چنين هوس انگيز و آرامش بخش نبود . هر چند كه سعى ميكردند هيچ صدايى بچه ها بيدار نكند تا بتوانند با خودشان خلوت و راز و نياز كنند .
آه .......
ماه رمضان آمد ای یار قمر سیما
بربند سر سفره بگشای ره بالا
ای یاوهٔ هر جایی وقتست که بازآیی
بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا
یک دیدن حلوایی زانسان کندت شیرین
که شهد ترا گوید: « خاک توم ای مولا »
مرغت ز خور و هیضه ماندهست در این بیضه
بیرون شو ازین بیضه تا باز شود پرها
بر یاد لب دلبر خشکست لب مهتر
خوش با شکم خالی مینالد چون سرنا
خالی شو و خالی به لب بر لب نابی نه
چون نی زدمش پر شو وانگاه شکر میخا
بادی که زند بر نی قندست درو مضمر
وان مریم نی زان دم حامل شده حلویا
گر توبه ز نان کردی آخر چه زیان کردی
کو سفرهٔ نانافزا کو دلبر جان افزا
از درد به صاف آییم وز صاف به قاف آییم
کز قاف صیام ای جان عصفور شود عنقا
صفرای صیام ارچه سودای سر افزاید
لیکن ز چنین سودا یابند ید بیضا
هر سال نه جوها را می پاک کند از گل
تا آب روان گردد تا کشت شود خضرا
بر جوی کنان تو هم ایثار کن این نان را
تا آب حیات آید تا زنده شود اجزا
ای مستمع این دم را غریدن سیلی دان
میغرد و میخواند جان را بسوی دریا
سرنامهٔ تو ماها هفتاد و دو دفتر شد
وان زهرهٔ حاسد را هفتاد و دو دف تر شد
بستیم در دوزخ یعنی طمع خوردن
بگشای در جنت یعنی که دل روشن
بس خدمت خیر کردی بس کاه و جوش بردی
در خدمت عیسی هم باید مددی کردن
گر خر نبدی آخر کی مسکن ما بودی
گردون کشدی ما را بر دیده و بر گردن
آن گنده بغل ما را سر زیر بغل دارد
کینه بکشیم آخر زان کوردل کودن
تا سفره و نان بینی کی جان و جهان بینی
رو جان و جهان را جو ای جان و جهان من
اینها همه رفت ای جان بنگر سوی محتاجان
بیبرگ شدیم آخر چون گل زدی و بهمن
سیریم ازین خرمن زین گندم و زین ارزن
بیسنبله و میزان ای ماه تو کن خرمن
ماییم چو فراشان بگرفته طناب دل
تا خیمه زنیم امشب بر نرگس و بر سوسن
تا چند ازین کو کو چون فاختهٔ رهجو
میدرد این عالم از شاهد سیمین تن
هر شاهد چون ماهی رهزن شده بر راهی
هر یک چو شهنشاهی هر یک ز دگر احسن
جانبخش و مترس ای جان بر بخل مچفس ای جان
مصباح فزون سوزی افزون دهدت روغن
شاهی و معالی جو خوش لست ابالی گو
از شیر بگیر این خو مردی نهٔ آخر زن
پا در ره پرخون نه رخ بر رخ مجنون نه
شمشیر وغا برکش کآمیخت اسد برکن
ای مطرب طوطی خو ترجیع سوم برگو
تا روح روان گردد چون آب روان در جو
ای عیسی بگذشته خوش از فلک آتش
از چرخ فرو کن سر ما را سوی بالا کش
با خاک یکی بودم ز اقدام همی سودم
چون یک صفتم دادی شد خاک مرا مفرش
یک سرمه کشیدستی جان را تو درین پستی
کش چشم چو دریا شد هرچند که بود اخفش
بیمستی آن ساغر مستست دل و لاغر
بیسرمهٔ آن قیصر هر چشم بود اعمش
در بیشهٔ شیران رو تا صید کنی آهو
در مجلس سلطان رو وز بادهٔ سلطان چش
هر سوی یکی ساقی با بادهٔ راواقی
هر گوشه یکی مطرب شیرین ذقن و مهوش
از یار همی پرسی که عیدی و یا عرسی
یارب ز کجا داری این دبدبه و این کش
در شش جهة عالم آن شیر کجا گنجد
آن پنجهٔ شیرانه بیرون بود از هر شش
خورشید بسوزاند مه نیز کند خشکی
از وش علیهم دان این شعشعه و این رش
نوری که ذوق او جان مست ابد ماند
اندر نرسد وا خورشید تو در گردش
چون غرقم چون گویم اکنون صفت جیحون
تا بود سرم بیرون میگفت لبم خوش خوش
تا تو نشوی ماهی این شط نکند غرقت
جز گلبن اخضر را ره نیست درین مرعش
شرحی که بگفت این را آن خسرو بیهمتا
چون گویی و چون جویی لا یکتب و لا ینقش
آن دل که ترا دارد هست از دو جهان افزون
هم لیلی و هم مجنون باشند ازو مجنون
بر گرفته شده از صفحه فیسبوک فریبا محمدی