زیباترین شعر هستی... مادرم...
تو را می ستایم... تو را می ستایم و بر دستان پر
مهرت بوسه می زنم که چگونه قطره قطره ی خوبی هایت را چون دریایی بی انتها نثار من
می کنی...
تو را می ستایم که چگونه چتری از محبت و امنیت
بر سرم باز می کنی تا مبادا باران تلخی های روزگار مرا خیس کند...
تو را می ستایم که چگونه آرام و زیبا با من سخن
می گویی وقتی غنچه ی لبانت به گل لبخند شکفته می شود... وقتی گرم و صمیمی چشمان پر
فروغت را به من می دوزی، تمام وجودم غرق در روشنی نگاهت می شود... همین آرامش
سیمای بی مانند توست که نشاط و امید را در وجودم تازه می کند...
تو را می ستایم... تو را می ستایم که دستان گرم
و لطیفت همیشه تیشه ی شکننده ی یخ های درون من است...
تو را می ستایم که با اشک های نیلگونت نهال کوچک
و ناتوانی را پروراندی که از وجود خودت ریشه گرفته... و اکنون این همان نهال ناتوان
است که از سخاوت تو شاخ و برگ گرفته... می خواهم آن زمینی باشم که زیر قدم های تو
گسترده شده... می خواهم آن آفتابی باشم که روشنی را به خانه ی دلت به ارمغان می
آورد... می خواهم آن دریایی باشم که غم های دل پاک و ساده ات را در خود می بلعد...
می خواهم آسمان باشم... می خواهم ابر باشم تا سایبانت شوم... می خواهم درخت باشم
تا شیرینی میوه هایم گوارای وجودت باشد... می خواهم رود باشم تا دلتنگی هایت را با
خود ببرم... تا هستی ام را جاری سازم و گوش تو را نوازش دهم... می خواهم در زلال
اشک هایت محو شوم تا غبار دیده هایت را بشویم...
تو را می ستایم که با صدای شیرین و بی ابهامت
برایم ترانه ی زندگی می سرایی، ترانه ی هستی می سرایی که باشم... که بدانم هستم...
تو را می ستایم که لالایی بی آلایش تو آرامش را
به چشمان من هدیه می کند...
تو را می ستایم... تو را می ستایم که همواره
آغوش گرمت پذیرای جسم خسته ام است...
تو را می ستایم که همواره تپش عاشقانه ی قلبت
نوازشگر آشنای روح پر درد من است...
تو را باور دارم... تو را دوست می دارم... تو را
با صداقت دوست می دارم... هنوز هم وقتی تنهایی و سکوت بر سرم سایه می افکند، دستان
توست که بر شانه هایم می نشیند...
هنوز هم من آن کبوتری هستم که نگاهش به احساس
توست تا برایش دانه ای از مهربانی هایت بریزی...
هنوز هم نفس های آرام و خسته ی توست که به من
انگیزه ی بودن می دهد...
هنوز هم درس ایثار و از خود گذشتگی را از تو می
آموزم که بی منت عشق می ورزی... که حس دوست داشتن را در من زنده می کنی... و همین
عشق بی ادعای توست که خون را در رگ های من جاری می سازد...
هنوز هم تشنه ی صمیمیت چهره ی پاک تو هستم... پس
بگذار تا از نگاه روشنت سیراب شوم... بگذار تا همیشه داشتن تو را فریاد بزنم...
داشتن تو را...
خستگی هایت را به جان می خرم و برایت فرشی از
قدر دانی می گسترانم تا گام های تو را ارج نهم... اگر لحظه لحظه ی بودنم را هم
فدایت کنم، در برابر تو که تمام ارزش هایت را به پای من ارزنده ساختی، چون قطره ای
ناچیز هستم در برابر اقیانوس خروشان... پس برایت حصاری از وجودم می سازم تا پاسبان
خوبی هایت باشم... تا بدانی زندگی من فقط در کنار توست که معنا می یابد... معنا می
یابد...
" مادر، تمام هستی ام نثار تو باد..."