Sunday, April 26, 2015

یک بوتل ویسکی فراموشی بخر

سروده یی استثنایی از دکتر سمیع «حامد»

از کتاب « هنگ اوور با یک گیلاس باران » من
در برنامهء شعرخوانی من در هامبورگ پاره ها دیگری از این کتاب را نیز خواهم خواند...تا دیداااااااااااااار!

بوزینه که نباشی
نمیتوانی از شاخه به شاخه بپری
جنگل است این جامعه
شعرنگو، زوزه بکش، غُر بزن
حتا اگر ماهیچه هایت از حُباب اند
ادای پلنگ هارا در آور
نیشِ واژه هایت را نشان بده
اکت کن که میتوانی بالاتر از قانون خیز بزنی
جنگل است این جامعه
کسی بلبل را جدی نمیگیرد
قناری باید مثل یک روسپی آوازخوان در پس زمینه بخواند
حق او فقط دانه های پس مانده از عقاب هاست
زورت که نمیرسد
جوک های تازه بساز
خون که از سرخط خبر ها به خانه ات ریخت
با رنگ قرمز طنز بنویس
کودکت که اسهال شد و پول دارو نداشتی
طنز بنویس به رنگ زرد
پول قرض کن و یک بوتل ویسکی فراموشی بخر
مست که شدی بر چوکی برآی و سقف خانه را گرد سرت بچرخان
انقلابی شو و تفو کن بر پوسترِ سیاه پنجره
چلنج بده به جنگسالاران
و هواپیماهای بدون سرنشین را مثل پشه ها دنبال کن
سیم خاردار را بکن و با آن گیتار بزن
در قهوهء خانهء هیچ
چشم هایت را ببند و بخوان : دلتنگم! سنگم!
زورت که نمیرسد
یک قیلون دیگر فرمایش بده
با طعمِ سیگارِ چه گوارا
جوک های تازه تعریف کن تا استفرغ کنی
و دوست سرمایه دارت ترا به اتاقت برساند
مثل پلنگی در سرکس
کرگدنی در باغ وحش
برای خود نبودم
شعرهایم که جوان شدند و میتوانستند مرا به جزیره های ناشناخته ببرند
مجبور شدن سرباز شوند
شماری شهید شدند و شماری معیوب
من ماندم و روزنامه هایی که دیواره های تابوتم شدند
برای خود نبودم
شرابی که شدم اتاق انزوایم را سونامی زد
آنقدر نجات دهنده ها بر من ریختند
که روحم پامال شد
برای خود نبودم
به کوه زدم و سنگ شدم
مار ها در سایه ام لمیدند
و چریک ها بر پیشانی ام یادگاری نوشتند
برای خود نبودم
نیستم!
کی برای خود زیستم؟
شاید وقتی که عاشقانه گریستیم!

برگرفته از ویبلاک رازق مامون

No comments:

Post a Comment