Wednesday, May 1, 2013

مادر

بیا با تحفه ی لبخند، مادر

چای تلخ و بساط قند، مادر

دلم تنگ است برای کودکی ها

برای بوسه ها و پند، مادر


یادش بخیر کوچک که بودیم و دستمال سر شانه داشیم و برای ناز صد بهانه داشتیم... طبیعت در زمین هزاره سخت خشن بود... زمستان ذکام می شدیم و مادر ناراحت... بهار مثل بره و بزغاله مست و تابستان سرمست توت و باغ (زردآلو) چاکه گیلاس و ... خزان گرگ روی و دست و پا ترک خورده و آب دماغ پیش بینی آویزان‌(پاچه بزغاله...) مادرمان می گفت... بچَی قد دیسمال سر بازوی خو بینیی خو پاک کو مردم بد موگیه...)

نبشته: فرهاد زاهدی

No comments:

Post a Comment