دوستان نهایت
عزیزم !
در سال های که من در افق یک بنیاد هستی گونه خویش راه میرفتم برای من اتفاقات
بزرگی رخ داده بود و این هم یک نشان از ذرات همان واقعه که در سال ۱۳۹۱ خورشیدی
برای این بنده خاکی رخ داده بود و آن را برای تان بگونه ابراز میدارم .
اول فصل بهار بود و طبیعت از زیبایی های هستی خویش مانند خورشید صبحدم در سماء میرقصید و گل های بابونه این روزگار بر هم می چمید و من در آن زمان در کویته پاکستان بودم آری همان کویته که امروز قبرستان هموطنانم شده است من زیست داشتم و در آن روز ها اول نوروز بود و من تمام روزم را در خانه سپری کرده بودم و به همین گونه روز دوم سال هم گذشت چون روز سوم من و دوستانم که همه هم دوره های دبیرستانم بودند جهت ادای یک محفل هم سن داری من و دوستانم البته کسانهای که شاید همدیگر را در مدت یکسال هم نمی دیدیم و آن روز عجیب وصل را خداوند برای مان آورده بود ما همه برای تیار کردن یک آشک خوب و به اتفاق هم از دختر و پسر ها پرداختیم برای انجام دادن آن خیلی برایم این اتفاق خوش آیند بود گویی که خدا برای من فرشته گانش را فرستاده است تا من با اهل آسمان تفریح یک روزه داشته باشم و به همین گونه روزم گذشت .
دومین اش هم در زادگاهم در ولسوالی مالستان ولایت غزنی بود آری جای که اولین بار مادرم من را برای انجام رسالتم برای بشریت تقدیم نمود که من هم عضو یک کانون خانواده گی با پدر نازنینم و اعضای دیگر خانواده ام زیست داشتم و من همرای هم کیشانم در همدیگر گرایی های خویش مست بودیم همه و همه روزم با آنها در ماهی گیری های روزانه سپری میکردیم و شب در افق تپه بلند در زیر این چرخ بلند ماهی ها را پخته کرده و با دوستانم صرف می کردیم و همیشه مست برآن نوجوانی هایمان بودیم که این از جمله خاطرات نیک من در طول روزگارم محسوب میشود.
خاطرات تلخی که در جریان امسال برایم گذشت بد ترین روند روزگار بود که من در همان را هرگز از یاد نبرم و ازین قرار بود.
اول وفات زن کاکایم که ما آن را بنام ( آبی کته) می گفتیم که این نام وی را همیشه در بر گرفته بود به همین نام تا آخرین دوره های روزگارش برایش ماندگار بود و آن در در ماه دوم تابستان به اثر یک مریضی جهان فانی را وداع گفت و به لقاء الله پیوست .
دومین حادثه که برای من اتفاق افتاده بود همین است که موترسایکل داشتم و به آن گاهی میرفتم به سیاحت به گوشه و کنار روزگار و طبیعت .
من میخواستم سیاحت بروم اما حالت طوری شد که من باز اسیر اتفاقات دیگری شود که من حادثه ترافیکی کردم و حالتم در هم شده بود و همه هستی بر من تنگ تر شده بود زمین و آسمان از حالتم درد گونه شده بودند و همین حادثه هم فراموش ناشده نی است
سوم: همین که پدر بزرگم (پدرکلانم) وفات نمود ماه اخیر زمستان یک حادثه بزرگِ که برایم رخ داده بود همین است که که کسی را من از دست دادم که من را بیشتر از همه نواسه هایش بیشتر دوست داشت و من همه نمی دانستم روی کدام دلیل من بیشتر دوستداشتنی بودم برایش روی همین حدس میزنم که شاید دو دلیل داشت .
1) من نواسه پسری اش بودم
2)من اولین فرزندی در خانواده ام بودم.
چهارم: حادثه که برای من در طول این سال رخ داده بود همین است که من در امتداد راه کراچی در مسیر دره های تنگ تار سفر میکردم و شب های سیاه که از دامن آسمان هم ستاره ها رفته بودند راه میرفتیم و در موتر (بس) سوار بودیم که سرعت اش لاقیاس بود چون در شب همه جاده ها کم بندی یعنی خلوت تر از روز است ولی از روند بدی موتر همرای گله یا رمه گوسفند برخورد کردیم و از طرف صاحبان رمه بر جهت موتر ما سنگ های زیاد انداخته میشد و شکر الله که ما جانِ بسالمت بردیم و آفاق باز شهره دیگری بر خود گرفت.
در آن شب که تعدادی کم کان خواب رفته بودند و تعدادی هم به آهنگ های مورد علاقه گوش میدادند که نا گهان باز موتر مان با یک موتر دیگر حادثه نمود و باز تقدیر در لب بام بد بختی ها نخره می کرد و تنها من درایورکه من راکبش بودم خیلی چالاک تر از روند سماء بود و نگذاشت که موتر از مسیرش منحدیم شود و باز هم به لطف پرودگار جان بسلامت بردیم و بخت بار دیگر با من میثاق یک تولد دوباره را نوشت و تعدادی از کسانهای که در موتر در آن شبانگاه خواب بودند در اثر همین حادثه اندک زخمی شده بودند و طرف خود موتروان مان که دروازه دست خودش بود آسیب پذیر شده بود و بس و ما راحت تر از دیگران بودم .
اول فصل بهار بود و طبیعت از زیبایی های هستی خویش مانند خورشید صبحدم در سماء میرقصید و گل های بابونه این روزگار بر هم می چمید و من در آن زمان در کویته پاکستان بودم آری همان کویته که امروز قبرستان هموطنانم شده است من زیست داشتم و در آن روز ها اول نوروز بود و من تمام روزم را در خانه سپری کرده بودم و به همین گونه روز دوم سال هم گذشت چون روز سوم من و دوستانم که همه هم دوره های دبیرستانم بودند جهت ادای یک محفل هم سن داری من و دوستانم البته کسانهای که شاید همدیگر را در مدت یکسال هم نمی دیدیم و آن روز عجیب وصل را خداوند برای مان آورده بود ما همه برای تیار کردن یک آشک خوب و به اتفاق هم از دختر و پسر ها پرداختیم برای انجام دادن آن خیلی برایم این اتفاق خوش آیند بود گویی که خدا برای من فرشته گانش را فرستاده است تا من با اهل آسمان تفریح یک روزه داشته باشم و به همین گونه روزم گذشت .
دومین اش هم در زادگاهم در ولسوالی مالستان ولایت غزنی بود آری جای که اولین بار مادرم من را برای انجام رسالتم برای بشریت تقدیم نمود که من هم عضو یک کانون خانواده گی با پدر نازنینم و اعضای دیگر خانواده ام زیست داشتم و من همرای هم کیشانم در همدیگر گرایی های خویش مست بودیم همه و همه روزم با آنها در ماهی گیری های روزانه سپری میکردیم و شب در افق تپه بلند در زیر این چرخ بلند ماهی ها را پخته کرده و با دوستانم صرف می کردیم و همیشه مست برآن نوجوانی هایمان بودیم که این از جمله خاطرات نیک من در طول روزگارم محسوب میشود.
خاطرات تلخی که در جریان امسال برایم گذشت بد ترین روند روزگار بود که من در همان را هرگز از یاد نبرم و ازین قرار بود.
اول وفات زن کاکایم که ما آن را بنام ( آبی کته) می گفتیم که این نام وی را همیشه در بر گرفته بود به همین نام تا آخرین دوره های روزگارش برایش ماندگار بود و آن در در ماه دوم تابستان به اثر یک مریضی جهان فانی را وداع گفت و به لقاء الله پیوست .
دومین حادثه که برای من اتفاق افتاده بود همین است که موترسایکل داشتم و به آن گاهی میرفتم به سیاحت به گوشه و کنار روزگار و طبیعت .
من میخواستم سیاحت بروم اما حالت طوری شد که من باز اسیر اتفاقات دیگری شود که من حادثه ترافیکی کردم و حالتم در هم شده بود و همه هستی بر من تنگ تر شده بود زمین و آسمان از حالتم درد گونه شده بودند و همین حادثه هم فراموش ناشده نی است
سوم: همین که پدر بزرگم (پدرکلانم) وفات نمود ماه اخیر زمستان یک حادثه بزرگِ که برایم رخ داده بود همین است که که کسی را من از دست دادم که من را بیشتر از همه نواسه هایش بیشتر دوست داشت و من همه نمی دانستم روی کدام دلیل من بیشتر دوستداشتنی بودم برایش روی همین حدس میزنم که شاید دو دلیل داشت .
1) من نواسه پسری اش بودم
2)من اولین فرزندی در خانواده ام بودم.
چهارم: حادثه که برای من در طول این سال رخ داده بود همین است که من در امتداد راه کراچی در مسیر دره های تنگ تار سفر میکردم و شب های سیاه که از دامن آسمان هم ستاره ها رفته بودند راه میرفتیم و در موتر (بس) سوار بودیم که سرعت اش لاقیاس بود چون در شب همه جاده ها کم بندی یعنی خلوت تر از روز است ولی از روند بدی موتر همرای گله یا رمه گوسفند برخورد کردیم و از طرف صاحبان رمه بر جهت موتر ما سنگ های زیاد انداخته میشد و شکر الله که ما جانِ بسالمت بردیم و آفاق باز شهره دیگری بر خود گرفت.
در آن شب که تعدادی کم کان خواب رفته بودند و تعدادی هم به آهنگ های مورد علاقه گوش میدادند که نا گهان باز موتر مان با یک موتر دیگر حادثه نمود و باز تقدیر در لب بام بد بختی ها نخره می کرد و تنها من درایورکه من راکبش بودم خیلی چالاک تر از روند سماء بود و نگذاشت که موتر از مسیرش منحدیم شود و باز هم به لطف پرودگار جان بسلامت بردیم و بخت بار دیگر با من میثاق یک تولد دوباره را نوشت و تعدادی از کسانهای که در موتر در آن شبانگاه خواب بودند در اثر همین حادثه اندک زخمی شده بودند و طرف خود موتروان مان که دروازه دست خودش بود آسیب پذیر شده بود و بس و ما راحت تر از دیگران بودم .
و این هم بود ناخلفی روزگار و تقدیر اندک
واژگون شده من که در مسیر همین سال این همه حادثات عازم روزگارم شدند و من را به
جاده های نا آرامی کشیده بود که خدمت شما دوستان نازنینم عرض کردم و من امیدوار هستم
که بار دیگر الله لایزال من را ازین واقعات دوباره نجات بدهد (آمین)
محمد آصف (یوسفی)
حوت سال ۱۳۹۱پاکستان
No comments:
Post a Comment