Saturday, February 9, 2013

خاطرات تلخ و دردناک از فاجعه افشار

افشار چهره ای عریان توحش در کابل پایتخت افغانستان
 دیروز درست دهمین سال زندگی ام در غربت و دور از وطن٬ مردم و خانواده ام آغاز شد. زندگی در غربت خیلی سخت می گذرد. فکر میکنم تعدادی از هموطنانی که در دیار غربت بسر می برند، درک کنند. درد بیگانگی و دوری از وطن مرد افکن ترین دردی است که گاهی سراغم می آیند و به شدت آزارم می دهند. آن وقت است که غربت سراسر وجودم را فرا گرفته و ناچارم می سازد که برای مدتی با تنهایی خویش خلوت نمایم.
دلم گرفته بود حوصله ام کلی سر رفته بود. پشت پنجره ی اطاقم ساعتها ایستادم و به قطره های باران نگاه می کردم که به شیشه پنجره می خوردند و پایین می آمدند. صدای قطره های باران را می شنیدم که روایت همه ی دردهای من بود.

کت و کلاه ام را پوشیدم. درِ اتاقم را قفل کردم. نمیدانستم کجا میروم فقط میدانم گاهی باید قدم زد بی آنکه بدانم منزل کجاست و به کجا باید رفت؟ بر روی تخته سنگ کنار دریاچه ای نشستم، ناگهان احساسی که بیشتر به یک کابوس می ماند وجودم را فرا گرفت و لحظه لحظه ی زندگی ام مانند دریاچه یی از مقابل چشمانم عبور می کرد تا اینکه به یاد سال های ده یازده و یازده سالگی ام افتادم، در یک بعد از ظهر خود را در خانه ی دیدم که وحشت و سکوت تمام این خانه را فرا گرفته بود. بیشتر به یک ویرانه می ماند٬ از اثر سوراخ های گلوله بر دیوار ها و شیشه های شکسته اش مشخص بود که مدت هاست این ساحه صحنه ی جنگ و بد بختی بوده است.

آری این خانه ی ما در افشار بود. خانه ای که با صدها خاطرات تلخ کودکی ام گره خورده است. من مشغول بازی کردن با اسباب های بازی ام بودم صدای گریه ی مادرم را شنیدم آهسته آهسته نزدیک رفتم گوشم را به دیوار چسپانیدم پدرم می گفت افشار سقوط کرده است. نیروهای بابه مزاری منطقه را ترک کردند و فعلاً نیروهای دولت و سیاف در افشار مستقر شده اند. آنها خانه ها را آتش زده اند. جوانان و مردان هزاره را کشته اند تا تو بیایی شاید من هم دیگر زنده نباشم. خیلی وقت بود که فروش مواد غذایی نیز در منطقه ی ما منع شده بود مادرم می خواست برای خرید آرد به دهمزنگ برود. می گفتند در آنجا افراد بابه مزاری برای نجات مردم هر سه چهار روز بعد مقداری آرد توزیع میکنند.

صدای کوبیدن دلخراش دروازه با قنداق تفنگ بدنم را به لرزه درآورد خون در بدنم خشکیده بود حرکت بلند شدن را نداشتم. مادرم در خانه نبود. پدرم در حال خواندن نماز بود. با هزاران ترس و وحشت به طرف دروازه به راه افتادم تا دَر را باز کردم. افراد مسلح را در مقابلم دیدم که با لباس های کثیف و خون آلود که آغشته به خون هزاران مردم مظلوم وبیگناه ما بود پشت دروازه ایستاده دیدم. آهسته سلام کردم ناگهان سیلی محکم صورتم را به درد آورد٬ یادی حرفهای چند لحظه پیش مادرم افتادم که میگفت خدا مهربان است من پیش شان گریه و زاری میکنم شاید دلشان بسوزد و پدر میگفت نه او ظالم ها رحم دارند و نه من تا زنده باشم میگذارم که تو پیش کسی گریه کنی. ناگهان با ضربه لگدِ یکی از آنها به طرف دیوار پرتاب شدم. آری اینان همان جلادانی بودند که مردم افشار را قتل عام کردند. به زنان و حتی به طفل شیرخوار گهواره هم رحم نکردند.

آنها به طرف خانه رفتند من هم به دنبال شان وارد خانه شدم. پدرم که در حال سجده نماز بود٬ از شنیدن سرو صدا آهسته سرش را بلند کرد و با لبخندی که هزاران ترس از وحشیان درنده٬ و نگرانی چهار فرزند و زن بی سرپرست که جز خدا هیچ کسی دیگر را نداشت در پشت آن نهفته بود به آنها خوش آمد گفت ولی آن انسانهای کثیف نخست جواب خوش آمدید پدر را با لت و کوب دادند بعد پدرم را تیرباران کردند. به پدر نگاه میکردم. چشمانش باز بود اما نه حرف میزد و نه حرکت میکرد من و خواهرانم از ترس در سکوت به یکدیگر نگاه می کردیم٬ و عجبا که من در آن لحظات فقط به مادرم فکر می کردم که می دانستم چقدر وابسته ی پدر بود و بعد از رفتن پدر او چگونه زندگی خواهد کرد؟

تا حدود یک ماه و نیم که هیچ کس نمیتوانست از خانه هایشان بیرون برود، جنازه غرقه به خون پدر را در گوشه حویلی گذاشته بودیم. خواهرانم که ٬۴ ۵ و ۶ سال عمر داشتند، مدام با سؤالات کودکانه شان که پدرم چرا همرای ما نمی خوابد؟ به پدرم بگو بیاید خانه حویلی تاریک است او می ترسد٬ روی پدر را نشان بده میخواهم از او بپرسم که چرا با ما قهر کرده٬ مادرم را بیشتر عذاب میدادند. بعد از یک ماه و نیم یعنی بعد از تصرف دوباره افشار توسط حزب وحدت اسلامی که تقریباً وضعیت عادی شده بود، جنازه پدرم راهی سفر به افق بود، سفری که دیگر برگشت نداشت٬ سفری که امید یک زن بی سرپرست و چهار فرزند یتیم را با خود به گور میکرد.

بعد آنروز دیگر مادرم هم ان مادر قبلی نبود، موهایش سفید شده بود٬ قدش خمیده بود٬ همرای ما زیاد حرف نمیزد و همیشه اشک در چشمانش بود او دیگر عصابش را از دست داده بود و حتی ما را هم نمی شناخت…
نبشته : انیتا آتش

No comments:

Post a Comment