Tuesday, February 5, 2013

دستهای سرد، قلبهای گرم



هوای سرد، برف های یخ زدۀ پیاده روها، کودکان سیاه و دود زده؛ که دست های سرخ شدۀ شان را با دمیدن نفسها و پاهای برهنۀ شان را با دود موترها گرم می کنند؛ چهرۀ این روزهای کابل را می سازدباد مثل روزهای قبل به سر و صورت مردم پف می کند و مردم با عجلۀ بیشتر از جاده ها می گذرند.



در برابر ماشین های پرداخت سریع می ایستم و به گزینه های فراوان آن می نگرم؛ نوتهای سبز و گلابی روی دستم می لرزند اما هنوز هم در استفاده از این ماشین نارنجی که مدتهاست در هر گوشۀ شهر به چشم می خورند، شک دارم. هنوز به سوی یکی از گزینه ها دست نبرده ام که صدای از پشتم می گوید:
-        اول کمپنی ره انتخاب کو!
برمی گردم و با یک جفت چشم میشی و صورت گرد و دود زده که گونه هایش سرخ می زند، رو به رو می شوم. پسرک کلاه پشمی را تا روی ابروهایش پایین کشیده و زنجیر جمپر چرکینش را تا گلو بسته است. در حالیکه روی پنجه هایش بلند شده تا ماشین را ببیند، دو جلد کتاب شاریده و رنگ و رو رفته را محکم در آغوشش گرفته و کمی می لرزد. با دیدن من لبهایش کنار می روند و دندانهای ریز و منظمش نمایان می شوند. در حالی که لبخند می زند؛ می گوید:
-        اول شبکه ره انتخاب کو، باز پیسه را پرتو، یاد نداری؟
سرم را به علامت نفی تکان می دهم، با علاقه پیش می آید و مرا عقب می زند:
-        ای قسم. اول شبکه را انتخاب کو، بعد نمره خود ره نوشته کو، مه خو نمره تو ره یاد ندارم.
از برابر ماشین کنار می رود و من که هنوز گیجم، شماره را وارد می کنم، هنوز شماره ها به آخر نرسیده اند که سرش را از بغل دستم بیرون می کند:
-        حالی تائید ره انتخاب کو، همی تکمه آبی ره!
تائید را فشار می دهم و می پرسم:
-        تو خوانده می توانی؟
چشمانش را با ادای زیبای به هم زند و سرش را به علامت تائید تکان می دهد:
-        حالی پیسه ات ره در برابر همی چراغ سرخ بگیر، خودش پیسه ته می گیره!
پول را در برابر چراغ های می گیرم، ماشین پولها را می گیرد، پسرک می خواند:
-        پول شناسایی شد، صد روپیه بود؟
ماشین، نوتهای سبز رنگ را نیز یکی پی دیگر  می گیرد و پسرک بلند بلند برایم می خواند که چه اتفاق می افتد:
-        رسید خود را دریافت کنید. خاله از او سوراخ بالا ورقک ها ره بگی.
رسید را می گیرم. از پسرک تشکر می کنم. دستهای یخ زده ام را به جیبهایم فرو می برم و او در حالی که از سمت چپ به سمت راستم دور می خورد، می گوید:
-        حالی ببین در موبایلت آمده.
تلفن پیام می دهد که به حساب من اضافه شده است. پا به پای هم راه می افتیم. می پرسم که در کجا درس خوانده  و چه کار می کند:
-        مه مکتب می روم، صنف سه هستم، در لیسه عایشه درانی. در بازار کار می کنم، هر کاری، کتاب می فروشم، ساجق، پوقانه و یا هم یگان دفعه مردم را کمک می کنم!
لبخند می زند و ادامه می دهد:
-        پیش همی ماشین هر روز می باشم، به خاطر همی یاد گرفتیم.
چشمکی می زند و قبل از آن که چیزی بگویم، می ایستد، از چهره اش سوال می بارد، چشمانش سرگردان، پر تمنا و ناراحت:
-        خاله، تو کتاب نمیخری؟ هیچ امروز کار نکردیم، باید به خانه نان ببرم، خنک خوردیم، ببین، ببین دستهایم ره. بخاری نداریم، چوب هم نداریم، موترها هم نمیمانند که دستهایم ره در دودش گرم کنیم، اگر یک کتاب بخری، میشه که حد اقل یک نان بخرم.
دستهایش را نشان می دهد، سرخ، ترک خورده، سیاه، زبر و زمخت. سردی دستانش را جایی حس می کنم. روی قلبم.
***
باد هنوز هم می وزد، موترها هنوز هم تفت و دود بیرون می دهند، کودکان سیاه و دود زده، هنوز هم در پیاده روها مردم را دنبال می کنند، دستهایشان را با دمیدن نفس و پاهایشان را با دود موترها گرم می کنند.
کلاه پشمی گلدارش از دور مشخص است؛ می دود و کتابهایش را بالای سرش تکان می دهد. چند دختر و پسر او را دنبال می کنند، همه وقتی که به یک ماشین نارنجی دیگر می رسند، می ایستند و مردی که می خواهد کارت بگیرد را دوره می کنند. همه با سر و صدا هدایتش می کنند و مرد عمل می کند.

نویسندهزهــره نجوا

No comments:

Post a Comment