Friday, May 16, 2014

بغض ها تــرکید

لحظه ی بغـض نـشد حفــظ کنم چشــمم را
در دل ابـــر نگــهــداری بـاران سخت است...
کاظم بهمنی
بلاخره امروز پنجشنبه بیست پنجم جوزا  سال شمسی
بغض ها ی که طی چندین سال در درونم جای گرفته بود مانند یک بمب بلاخره در بیست سه سالگی ام ترکید ...
چندین سال می شد که تمام درد و رنج تمام وجودم را فرا گرفته بود  ،این بغض ها طی این چندین سال از تشویش کدن به هر چه ،سخت رنج ام می داد .
 از زمانی که به خود فهمیدم ، گریه نه کردم حتی در مردن اعضای خانواده ام گریه ام نمی گرفت اما امروز روزی دیگری بود برایم ... در طی یک صحبت با دوستم راجع به این مشکلات ... نا خود آگاه گریه ام گرفت ... تا آن حدی گریستم که از کنترولم خارج شد ، تمام وجودم می لرزید ... اما من گریه ام همچنان ادامه داشت تا اینکه  دوستم از دیدن این حالت من ... حیران مانده بود  و مات چه کنم همراهی این ... تا اینکه بلاخره بعد از چند مدت گریه کردن از اتاق دوستم به چشمان اشک آلود بیرون امدم و  راست طرف حمام رفتم و لباس که بر تنم بود هم نکشیدم با همان لباس زیر شاور آب چند مدتی ایستاده شدم هر کار می کردم گریه ام گرفته نمی توانستم ..
از حمام با لباس تر و چشمان اشک آلود و بیرون آمدم داخل لیلیه روی چمن بالا ی چپرکت خود انداختم ... تا کمی آرام گرفتم ... بعد از سر چپرکت بالا شده رفتم  برای نان خوردن ... و  در جریان نان خوردن  باز  هم گریه گرفت، هی یک لقمه نان می خورم و گریه ام آمده می رفت هر چه تلاش می کردم کنترول کنم نمی توانستم ... یک دو لقمه نان خوردم ... از شدت گریه نان خوردن رها دادم امدم اتاق لباس را گرفتم دوباره حمام رفتم ... زیر آب سرد ایستاده شدم حدود یک 10 دقیقه و چندی ... کمی حالم خوبتر شد...از داخل حمام بیرون آمدم طرف آینه که در دیوار حمام ا ست خودم را دیدم که چشمان بیش از اندازه سرخ شده و پندیده ...
آمدم اتاق موبايل ام را گرفتم و بیرون آمده از دکان که کنار خوابگاه ماست، یک بسته کارت موبایل گرفتم ،و به کسی که بیشتر جانم دوست اش دارم .... تنها کسی درکم می کند ... مادرم را میگم زنگ زدم و از احوال آنها جویا شدم ...همه شان خوب و سر حال بودن خوشحالی آنها تسلی شد برایم که باید از دست گریه کردن بردارم...
تنها آروز من اینست که هیج کسی در دنیا نباشد که درد و رنج را در دل خود مانده ... و به کسی دیگر در میان نگذارد ... به این روزه سر نوشت من دچار می شود...و حالا من خوشحالم و خوده راحتر احساس می کنم ... قبل این به مثل که من در بند کسی باشم ... با خود در جنگ بودم هیچ روز من به خوشی نمی گذشت ...
به امید اینکه همه دور از همه این مشکلات و درد رنج باشیم...


سپاس آصف رسا

No comments:

Post a Comment