Monday, March 4, 2013

... آیینه به دست من شب آمد ...

عکاس سالار استودیو

گلایه مندانه از خود میپرسم: چرا دار و ندار، اندیشه و گمان، نقشه و برنامه، و تکانه و زمینه هر کار و رفتارم اینهمه بیدردانه "به من چه!" شده اند؟ اگر هزاره ها – در افغانستان یا برونمرزها – کشته، زخمی، آواره، برباد یا ویران میشوند؛ خاموش مینشینم و نگاه میکنم که نخست خود هزاره ها چه میگویند، چه میکنند، چگونه فراخوان مینویسند. آنگاه در نقش بیگناهترین "مصلح اجتماعی"، فراخوان شان را روی برگه فیسبوکم میگذارم تا وانمود کنم که چه بزرگوارم!؟ 

چرا "مـــن"، منی که هزاره نیستم، پیش از "شبکه سراسری مردم هزاره" اندوه شان را فریاد نزده بودم، همدردی نکرده بودم، و در فرجام دستکم فراخوان ننوشته بودم؟ چرا هر باری که همواریهای بامیان و کنج و کنارهای کویته با خون هزاره قرمزین میشوند، زیرلایه روانم میگوید: اندوه هزاری، درد هزاره هاست؟ و میگذارم که خود در ماتم خویش بگریند. چرا؟

کسی که – مانند من – زندان کوچک خود را مانند شناسنامه اش هر جا ببرد، در تنگنای همان بازداشتگاه زندگی کند؛ کسی که مانند کبک جنگی از پشت میله های همان قفس به بیرون چشم دوزد و مردم را ستون ستون هزاره، ازبک، تاجیک، پشتون، ایماق، بلوچ، افغان، افغانی، افغانستانی، خراسانی، آریایی، شیعه، سنی، هندو، سکهـ، یهود، و ... بیند؛ کسی که بزرگترین دغدغه اش دانشگاه نگفتن پوهنتون و پوهنتون نگفتن دانشگاه باشد؛ و در فرجام، کسی که در میان همان زندان، به دام "اکثریت" و "اقلیت" نیز گرفتار مانده باشد، چگونه خواهد توانست به آدم، به آزادی، به آب و به آفتاب بیندیشد؟ 
بیش ازین، نباید آفریدگارم را شرمنده آفرینش سازم.

برگر فته: از صفه فیسبوک صبور سیاسنگ

No comments:

Post a Comment