شعر پنجاهسالهگی پرتو نادری
رابطۀ من با آفتاب قطع شده است
و در لایتناهی مرگ
مدار حقیقت زندهگی را گم کردهام
با این حال
از نردبانی میروم بالا
تا چراغ افتخار خویش را
بر رواق خاکآلود تاریخ
روشن کنم
حساب شده سخن میگویم
حساب شده مینویسم
کبوتر وجدانم را
در قفس دموکراسی
به نرخ روزگار
ارزن میریزم
و عقل سر کش بد لگامم را
در اصطبل در بستۀ تعارف
تختهبند کردهام
تا هیچگاهی توسنی نکند
من استعداد بزرگی دارم
و کتاب آیین دوستیابی دلکارنگی را
واژه واژه از بر کردهام
و میدانم چهگونه به زشتترین دختر شهر بگویم
که تمام عاشقانههای من برای توست
و تو به اندازۀ عاشقانههای من زیبایی
من حسابشده سخن میگویم
حتا وقتی سگ همسایه به سوی من پارس میزند
دست من به سوی سنگی دراز نمیشود
وقتی سگ همسایه به سوی من پارس میزند
کلاه غیرت از سر بر میدارم
و با صدای ابرشمینی میگویم
بفرمایید منتظر شما بودم
در کوچه اگر با خرسی مقابل میشوم
با لبخند مضحکی میگویم
از دیدارتان خوشحالم
و الاغ سر کار
اگر گوشی به سوی من تکان داد
از تفکر چینی بر جبین میاندازم
و میگویم
شما درست میفرمایید
من هم همینگونه فکر میکنم
من استعداد بزرگی دارم
و پس از پنجاه سال تجربه
حقیقت خوشبختی را کشف کردهام
که باید جَوی از غیرت کم کرد
و نان به نرخ روزگار خورد
من استعداد بزرگی دارم
خدا را شکر
سازمان جهانی مهاجرت
به من نامی داده است
درازتر از نام شیخ الرییس ابو علی سینای بلخی
من استعداد بزرگی دارم
پنجاهساله یاد گرفتم
که چهگونه مرد حسابی باشم
پای روی دم هیچ کسی نگذارم
و دست در کاسۀ هیچ جوانمرد قصابی دراز نکنم
من پنجاه ساله یاد گرفتهام
No comments:
Post a Comment