Sunday, February 3, 2013

پنجاه سالگی تلخ یک نویسنده


کلاهت را برنداشتی، از دیدار هر خرسی خوش‌حال نبودی، منتظر هر سگی نماندی، مثل هر الاغی فکر نکردی، حساب‌شده سخن نگفتی و حساب‌شده ننوشتی ننوشتی ننوشتی. ...شعر پنجاه‌ساله‌گی پرتو نادری رابطۀ من با آفتاب قطع شده استو در لایتناهی مرگمدار حقیقت زنده‌گی را گم کرده‌امبا این حالاز نردبانی می‌روم بالاتا چراغ افتخار خویش رابر رواق خاک‌آلود تاریخروشن کنم  حساب شده سخن می‌گویمحساب شده می‌نویسمکبوتر وجدانم رادر قفس دموکراسیبه نرخ روزگار ارزن می‌ریزمو عقل سر کش بد لگامم رادر اصطبل در بستۀ تعارفتخته‌بند کرده‌ام تا هیچ‌گاهی توسنی نکندمن استعداد بزرگی دارمو کتاب آیین دوست‌یابی دل‌کارنگی راواژه واژه از بر کرده‌امو می‌دانم چه‌گونه به زشت‌ترین دختر شهر بگویمکه تمام عاشقانه‌های من برای توستو تو به اندازۀ عاشقانه‌های من زیباییمن حساب‌شده سخن می‌گویمحتا وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می‌زنددست من به سوی سنگی  دراز نمی‌شودوقتی سگ همسایه به سوی من پارس می‌زندکلاه غیرت از سر بر می‌دارمو با  صدای ابرشمینی می‌گویمبفرمایید منتظر شما بودمدر کوچه اگر با خرسی مقابل می‌شومبا لبخند مضحکی می‌گویم از دیدارتان خوشحالمو الاغ سر کاراگر گوشی به سوی من تکان داداز تفکر چینی بر جبین می‌اندازمو می‌گویمشما درست می‌فرمایید من هم همین‌گونه فکر می‌کنم من استعداد بزرگی دارمو پس از پنجاه سال تجربهحقیقت خوشبختی را کشف کرده‌امکه باید جَوی از غیرت کم کردو نان به نرخ روزگار خورد من استعداد بزرگی دارم خدا را شکرسازمان جهانی مهاجرتبه من نامی داده استدرازتر از نام شیخ الرییس ابو علی سینای بلخیمن استعداد بزرگی دارمپنجاه‌ساله یاد گرفتمکه چه‌گونه مرد حسابی باشمپای روی دم هیچ کسی نگذارمو دست در کاسۀ هیچ جوانمرد قصابی دراز نکنممن پنجاه ساله یاد گرفته‌ام

شعر پنجاه‌ساله‌گی پرتو نادری


رابطۀ من با آفتاب قطع شده است


و در لایتناهی مرگ



مدار حقیقت زنده‌گی را گم کرده‌ام



با این حال



از نردبانی می‌روم بالا



تا چراغ افتخار خویش را



بر رواق خاک‌آلود تاریخ



روشن کنم 




حساب شده سخن می‌گویم


حساب شده می‌نویسم

کبوتر وجدانم را

در قفس دموکراسی

به نرخ روزگار

ارزن می‌ریزم

و عقل سر کش بد لگامم را

در اصطبل در بستۀ تعارف

تخته‌بند کرده‌ام

تا هیچ‌گاهی توسنی نکند

من استعداد بزرگی دارم

و کتاب آیین دوست‌یابی دل‌کارنگی را

واژه واژه از بر کرده‌ام

و می‌دانم چه‌گونه به زشت‌ترین دختر شهر بگویم

که تمام عاشقانه‌های من برای توست

و تو به اندازۀ عاشقانه‌های من زیبایی

من حساب‌شده سخن می‌گویم

حتا وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می‌زند

دست من به سوی سنگی دراز نمی‌شود

وقتی سگ همسایه به سوی من پارس می‌زند

کلاه غیرت از سر بر می‌دارم

و با صدای ابرشمینی می‌گویم

بفرمایید منتظر شما بودم

در کوچه اگر با خرسی مقابل می‌شوم

با لبخند مضحکی می‌گویم

از دیدارتان خوشحالم

و الاغ سر کار

اگر گوشی به سوی من تکان داد

از تفکر چینی بر جبین می‌اندازم

و می‌گویم

شما درست می‌فرمایید

من هم همین‌گونه فکر می‌کنم

من استعداد بزرگی دارم

و پس از پنجاه سال تجربه

حقیقت خوشبختی را کشف کرده‌ام

که باید جَوی از غیرت کم کرد

و نان به نرخ روزگار خورد

من استعداد بزرگی دارم

خدا را شکر

سازمان جهانی مهاجرت

به من نامی داده است

درازتر از نام شیخ الرییس ابو علی سینای بلخی

من استعداد بزرگی دارم

پنجاه‌ساله یاد گرفتم

که چه‌گونه مرد حسابی باشم

پای روی دم هیچ کسی نگذارم

و دست در کاسۀ هیچ جوانمرد قصابی دراز نکنم

من پنجاه ساله یاد گرفته‌ام

No comments:

Post a Comment