Friday, February 10, 2017

مرحوم داکتر مبارک شاه مالستان، داکتر زندگی بخش بود!


روزی در مجلسی در مالستان در مورد داکتر مبارک صحبت شد و اینکه داکتر مبارک چی خدمات ارزشمندی در مالستان انجام داد. یکی خاطره ای را از داکتر مبارک بیان کرد که بد نیست با شما شریک بسازم.
" سالهای آخر فعالیت و زندگانی داکتر مبارک بود. ایشان در بازار شنیده دوا فروشی و مطب داشت. روزی وارد مطب شان شدم که تنهاست و به صندلی تکیه داده و دارد اشک میریزد. به محض دیدن من سریع اشکانش را پاک کرد و با گرمی مرا به حضور پذیرفت. ازش پرسیدم که داکتر صاحب خیریت است؟ چرا گریه میکنید؟ ایشان گفت خیریت است، چیزی نیست. دوباره پرسیدم که چی شده داکتر که شمارا به گریه انداخته است؟ داکتر گفت دیروز از یکی شنیدم که پیره زنی در یکی از قریه های مالستان دچار بیماری توبرکلوز (جزام) شده و خانواده شان از ترس اینکه بیماری پیره زن به دیگران سرایت نکند او را از خانه بیرون انداخته و در مغاره کوه برده است. امروز صبح اول وقت وسایل و ابزار معاینه و داروی لازم را در خریطه ای انداخته راهی آنجا.شدم و آنجا از اهالی محل قضیه پیره زن مریض را جویا شدم. آنها آدرس مغاره ای را در وسط کوه نزدیک به محل را نشانم داد و من بعد از نزدیک به 50 دقیقه پیاده‌روی خودم را به مغاره کوه رساندم. پیره زن را درحالتی یافتم که داشت با مرگ و زندگی دست و پنجه نرم میکرد.  یاس و ناامیدی، گرسنگی و سرمای سوزان از یکطرف و بیماری که داشت ذره ذره نابودش میکرد از طرف دیگر داشت ذره ذره آبش میکرد. از سرما چهره اش کبود شده بود. خودش را در پتویی پیچیده بود. کنارش پلاستیکی بود که داخلش تکه ای از نان چند روز پیش و بطری آبی که به اندازه یک قورت اب داخلش بود. سریع معاینه اش کردم و متوجه شدم که بیماری اش در حد خیلی پیش رفته ای رسیده است ابتدا بهش غذایی را که باخودم برده بودم دادم و بعد  سریع چند تا آمپول بهش تزریق کردم و سرم بهش وصل کردم و مقداری دارو را بهش خوراندم. منتطر ماندم تا سرم تمام شد و کمی سرحال شد. بعد روی کولم انداختم و به خانه اش آوردم. فرزندان و خانواده اش را خیلی سرزنش کردم و سرشان ناراحت شدم. به آنها گفتم این زن بیش از انکه مادرشما باشد یک انسان است. در قدم اول باید ایشان را به کلینیک میبردید تا مورد تداوی قرار گیرد اما شما با دستان خودتان ایشان را در مغاره کوه بردید تا ذره ذره آب شود و بمیرد.  آیا این قتل بحساب نمی آید؟ آیا این انسانیت است؟ در نهایت به آنها گفتم ایشان را در یک اتاق جداگانه اسکان بدهید و فقط ظرف و لحاف و لباس هایش را جداگانه بگذارید و شستشو کنید تا دیگران به بیماری دچار نشود.  من خودم مرتب برایش داروهایش را می اورم. شما فقط بهش غذا و داروهایش را سروقت بدهید. مادرتانن شش ماه بعد کاملا صحتش را باز میابد و دیگر هیچ خطری سلامتی ایشان و شمارا تهدید نمیکند.
گفت یک ساعت پیش از آنجا باز گشتم و از آن وقت تا بحال دارم بحال آن زن گریه میکنم. "

No comments:

Post a Comment