شب گذشته برای ما وظیفه سپردند تا فردا در نزدیکی دهمزنگ (درست همان جای که آخرین توقف گاه برای مظاهره چیان تعین شده بود) امنیت را تأمین نماییم وبرای ما اجازه داده شده بود، و دستور دادند: که اگر فردا کسی از مظاهره چیان از کانتینر ها گذشت و یا بسوی شما حمله کرد شما میتوانید بروی آنها شلیک کنید.
امروز صبح اول به خانه زنگ زدم و احوال همسر و فرزندانم را جویا شدم؛ چون: از لابلای گفته های دیشب سرکروپ فهمیدم که شاید! فردا کدام اتفاقی برایم در بین صد ها هزار نفر - اگر به تشنج کشیده شود - بیافتد.
درست صبح به محل تعین شده رفتیم
و بعد از چند ساعتی اولین گروه مظاهره چیان به ما نزدیک شدند (درست نزدیک همان استکاه آخر) با خود گفتم: حال دیگر وقتی آن لحظه فرا رسیده که ممکن است آنها با ما درگیر شوند و ما هم دست به شلیک بزنیم، اما؛ وقت آنها به ما نزدیک شدند دیدم چند تا از مظاهره چیان به طرف ما آمدند و بر خلاف تصور دیدم که در دستان شان گل دارند و برای هر کدام مان یک شاخه گل تقدیم کردند.
همان لحظه اتفاق عجیبی برایم رُخ داد! که هیچ وقت در مدت ده سالِ که در وظیفه بودم برایم رخ نداده بود؛ حتی شهادت بهترین رفیقم را در جبهه جنگ دیدم اما هیچ وقت گریه نکردم و دلم نشکسته بود... ولی، بعد از دریافت شاخه گل احساسم را کنترول کرده نتوانستم رفتم به گوشه ای نشستم و تفنگم را زیر گلویم فشردم زار زار گریه کردم .
امروز دانستم که تفنگ راه حل برای کشورم نیست.
نوت: بدون تغییر محتوا متن ویرایش گردیده است
نقیب الله الکوزی سرباز اردو ملی
No comments:
Post a Comment