این همان تبسمی است که گلویش را در زابل بریدند تا سفاهت و ضلالت سیاسی ارگ نشینان کابل را رنگین کنند،
این، همان تبسم است که فقط نُه سال از جهان سهم نفس کشیدن گرفت و همه ی سهم های زندگی را به برادران کرزی و احمد زی واگذاشت تا جهل قبیلگی و جنون خون خوارگی شان را دراین خاکسترستان تکثیر کنند،
این، همان تبسم است که بر زبونی و ضلالت ایمان ما می خندد و زکاتِ خواری سکوت مارا با عصمت خون گلویش می پردازد،
این، همان تبسم است که با بهشت تبسمش مارا به معصومیت گناه خویش گواه می گیرد و جدارهای وجدان مارا با سنگ ملامت می کوبد،
این، همان تبسم است که غزال غزنه ی نگاهش مارا به غروب غریب غیرت مان می دوزد و شکوهِِ شایگانش، شرمساری شرافت مارا به سخره می گیرد،
این، همان تبسم است که جاغوری عصمتش، جهان خفته ی خیال مارا آشفته کرده و جهنم اخلاق مان را به جنت گیسوان خونینش محک زده است،
و این، همان تبسم است که "هزاره ی" لبخندش، هزار قصه ی چهل دختران را روایت می کند تا مارا به عبارت های پریشان تاریخ ارزگان نشانی دهد وعمارت عبوس همکیشی و همسایگی مان را بر تعبیر بیداری و آگاهی و عبرت آموزی استوار سازد...
Hamza Vaezi
No comments:
Post a Comment