Tuesday, February 10, 2015

وحشتکده ای 1995



نویسنده:عبدالله وطندار
وقتی کوچک بودم، پدر خدا بیامرزم با خواهرزاده اش یک بس 302 داشت و هر هفته میان کابل و جاغوری، رفت و آمد می کرد. هر بار که از کابل پس می آمد از مهمانی های دوستان و خویشاوندانش در افشار می گفت. از محبت شان، از مهمان نوازی شان، از ویژگی های زندگی شان که برای من تبدیل می شد به بهترین داستانهای لبریز از تصویرهای زنده، شاد، رنگین و امیدوار کننده.

در نوجوانی، اگر اشتباه نکنم سال 1995 برای اولین بار به کابل رفتم. هیچ خبری از آن تصویرهای رنگین نبود. کابل یک وحشتکده ای واقعی بود. از سر و صورت شهر، وحشت می بارید. ترس و فقر را در هر گوشه ای آن می شد دید و حس کرد.

چیزی به نام افشار اصلا وجود نداشت. افشار مهمان نواز و مهربان به افسانه ها و داستانها پیوسته بود. آنچه را حالا افشار می گفتند، مجموعه ای از دیوارهای ویرانه ای وسیعی بود که در بغل کوهی در خاموشی و سکوت ترسناک، داستان وحشتی را که ساکنینش تجربه کرده بودند ، بازگو می کرد. افشار به دهان باز مرده ای می ماند که تجربه ای وحشت و ترس لحظه ای مرگ را در خودش حفظ کرده بود، و برای بیننده، داستان آن لحظه ای شوم را در خاموشی و سکوت، باز می گفت. با نزدیک شدن به این ویرانه ای وسیع، احساس می کردی، ارواح سرگردان ساکنینش از ویرانه های خانه ها، کوچه ها و محله شان پاسبانی می کردند. چه وحشتی! چه داستان وحشتناکی!

یاد قربانیان بی گناه افشار و جنگهای کابل گرامی باد.

بر گرفته از صفحه فیسبوک:Abdullah Watandar

No comments:

Post a Comment