علی مهرجویی هستم از ولایت دایکندی ولسوالی میرامور، متولد بهار سال ۱۳۵۹ هجری شمشی. حدود سی و دو بهار از عمرم میگذرد. در جایی پا به عرصهی زندگی گذاشتم که در طول تاریخ از طرف دولت مرکزی، مکتب رسمی در آنجا ساخته نشده بود و مردم بخاطر آموزش و نوشتن و خواندن به مدارس خودگردان زمستانی اکتفا میکردند.
بنده در سن ۶ سالگی وارد مدرسهی زمستانی شدم و از همان آغاز خیلی شوق و علاقه به نوشتن داشتم و خط های زرکوب پشت جلد کتابهای قدیمی، نظرم را به خود جلب میکرد و این حس درونی، حکایت از شوق علاقهام به خوشنویسی داشت.
در این عرصه، بیشترین کسی که روی درس و نوشتنم تأثیر محسوس گذاشت خدا رحمت کند محمد جان یزدانی بود و بعد از آن دوست بسیار عزیزم آقای ظاهر اطهری که الان ساکن ناروی میباشد. دست خط ظاهر مرا به شدت تحت تأثیر قرار داده بود و با گرفتن سرمشق از ایشان به مدت زمان اندکی خودم را در جایگاه او رساندم که بعدها دوستان از بنده سرمشق میگرفتند.
در آن زمان، فقط با قلم «بیگ» مینوشتم و قلم «نی» در کار نبود. هرچند بیشتر خط هایم، مندرآوردی بودند و قوانین و قواعد رسمی خط نگاری در آنها رعایت نمیشد، ولی بازهم زیبایی خودش را داشت. متأسفانه با شروع جنگهای دوباره داخلی و تعطیل شدن مدرسه، مجبور به خانهنشینی شدم. پس از مدت یک سال سکوت، تصمیم گرفتم که به طرف ایران بروم و در آنجا درسم را ادامه بدهم. در بهار ۱۳۷۴ عازم ایران شدم و پس از عبور از مرزهای افغانستان، پاکستان و ایران که خود داستان عریض و طویلی دارد، وارد ایران و شهرستانی بنام دلیجان گردیدم. چون اکثر فامیلهای بنده ساکن آنجا بود، مدت یک ماه در شهرستان دلیجان ماندم.
هنوز گرد راه و خستگی سفر در تن و جانم باقی بود که ناگهان وزارت کشور ایران طی دستور اکید، اخراج عمومی شهروندان افغانی را اعلام نمود و من نیز مجبور به اخراج از ایران شدم. با قلب پر از آرمان به افغانستان برگشتم و چند ماهی در خانه ماندم و دوباره تصمیم گرفتم که به کویته پاکستان بروم. عازم پاکستان شدم و در کویته پاکستان به هر دری که زدم موفق نشدم زمینهی تحصیلم را فراهم کنم. حتی مجبور شدم که به «کان کوله» بروم و کار کنم. سنگ کوتایی های کراچی را رفتم دور زدم و در تمام مدارس دینی سرک کشیدم، اما پذیرفته نشدم. در آن زمان متأسفانه در کویته یک دیدگاه بسیار بدی منطقهگرایی حاکم بود. حتی فضای حوزههای دینی نیز مسموم از این گرایشها بود. اشخاص غیر از یک منطهی خاص را اصلا در مدارس دینی قبول نمیکردند و حتما یک بهانهای میآوردند.
بالاخره مجبور شدم که تمام سختیهای اقامتی ایران را تحمل کنم و عازم ایران شوم. در پاییز سال ۱۳۷۴ از مرز تفتان دوباره وارد ایران و ساکن شهرستان دلیجان شده و درکارخانه سنگبری مصروف کار شدم. دفتردار کارخانه پسر دانشجوی جوانی بود به نام علی رضا ساوجی. وقتی ایشان دستخط بنده را دید گفت: علی حیف است که شما آموزش خط نروید، واقعا خط شما عالی است. من درجوابش گفتم: برادر من بلد نیستم آموزشگاه خط در کجا است؟ درحالی که این مسئله یکی از آرزوهای دیرینهام بود. ساوجی گفت: خوب خیر است روز جمعه باهم میرویم. روز جمعه فرا رسید باهم رفتیم وزارت فرهنگ و ارشاد شهرستان دلیجان. خانمی بود به نام سرکارخانم جلالی. ایشان با ابروی گشاده در عوض ۱۵۰ تومان درکلاس خوشنویسی ثبت نامم کرد. از آنجا باهم به مرکز کتابخانه رفتیم. چون کلاسها معمولا در یکی از اتاقهای کتابخانه دایر میشد.
باهم پیش استاد رفتیم. استاد شخص رئوف و مهربانی به نام استاد محمد پروین از اهالی شهرستان خمین بود. تا استاد را دیدم جوانهای از امید در دلم موج زد و استاد هم خیلی با جبین باز از ما پذیرایی کرد.
شاگردها زیاد بودند. زمانی که نوبت به من رسید گفت: علی آقا شما تا هنوز خط کار کردهاید؟ گفتم استاد اولین بارم است و تاهنوز خط کار نکردهام. واقعا هم به شکلی رسمی تا آن موقع خط کار نکرده بودم. وقتی استاد نخستین سرمشق را برایم مینوشت، من متوجه حرکت قلم استاد بودم و استاد هم ذهنا متوجه دقت من میشد.در مدت زمان خیلی کم، با قواعد خط، اندکی آشنایی پیدا کردم. کار سنگبری هم به شدت سنگین بود، ولی من چون شوق وافر به این هنر داشتم، با نوشتن تمام خستگیهایم رفع میشد. در شهرستان دلیجان تنها افغانیای بودم که کلاس خوشنویسی میرفتم. پسرها و دخترهای همکلاسم که عمدتا از شهرستان دلیجان بودند، در روزهای آغازین به من با دید تمسخر میدیدند. در بعضی موارد، جوکهای نیز نثارم میکردند، ولی در عوض، استاد نهایت مهربانی را به من هدیه میکرد و من معمولا تا آخرین نفر در کلاس میماندم تا درس استاد تمام میشد. استاد از شهرستان خمین تشریف میآورد و در برگشت، من تا ایستگاه اتوبوسهای خمین با شنیدن حرفها و اندرزهای استادانهاش، ایشان را همراهی میکردم. استاد میگفت: علی از برخورد زشت بچهها دلخور نباش و من متوجه میشوم که نسبت به شما چه دیدی دارند و در عوض شما استعداد خوبی نسبت به آنها دارید.
کوشش کنید که این هنر را رها نکنیدوحرفهای زننده بچهها روی شما تأثیر منفی نگذارد. استاد اضافه میکرد و میگفت: میدانم اکثر اینها بخاطر آموزش نمیآیند بلکه فقط به خاطر وقت تلف کردن میآیند.در همان سال ۱۳۷۵ در آزمون سراسری در «سطح خوش» شرکت کردم و با نمره قابل قبول پذیرفته شدم.این قبولی انگیزهام را مضاعف ساخت. در نزد استاد محمد پروین تنها سی جلسه کلاس رفتم و و بعد به شهرستان قم رفتم به امیدی این که درسهایم را ادامه بدهم. در قم فقط کار تمرینی انجام میدادم و بعد کارهایم را پیش استاد میبردم و استاد با ملاحظه آن، اشکالگیری میکرد.روزی کارهایم را پیش استاد آورده بودم و اتفاقا در جلسه دخترها هم بودند. استاد توسط یک خواهر که به من ابلاغ کرد مرا به حضور پذیرفت و من هم کارهایم را از بین کیفم بیرون آوردم. اتفاقاً خیلی کار داشتم، کارهای خوب هم داشتم. زمانی که دخترها کارهایم را دیدند، همه مات و مبهوت شدند و از طرف دیگر استاد نیز خیلی از بنده تعریف میکرد و من از دو ناحیه کمی خجول شده بودم. این خاطره هیچ وقت از یادم نمیرود و همیشه با دوستان، قصه میکنم.از پیچ پیچ دخترها میشنیدم که میگفتند این افغانیها استعدادهای خیلی عالی دارند، اما متأسفانه ما به چشم تحقیر میبینیم. آنها از من سؤال میکردند که کی شروع کردی و در روز چند ساعت تمرین میکنی؟ استاد میگفت خیلی دیر نمیشود. باز از استاد هم میپرسیدند و میگفتند: این آقا پیش شما از صفر شروع کرد یا جاهای دیگر هم کار کرده؟ استاد میگفت: نه اینجا از صفر شروع کرد. همه دخترا تعجب میکردند که چقدر زود پیشرفت کردهام.کارهایم بین بچههای کلاس دست به دست میگشت. افراد حاضر در جلسه بعد از آن زمان طرز نگاهی شان نسبت به من تغییر کرد و بعد از آن در هر جای که مرا میدیدند، احترام میکردند.
در سال ۱۳۷۶ در آزمون سراسری «سطح عالی خوشنویسی» نیز شرکت جستم و با نمره خوب قبول شدم، ولی متأسفانه مدرکی که باید در این زمینه به من میدادند، ندادند و گفتند شما مدرک اقامتی از وزارت کشور ندارید بدین لحاظ قانون به ما اجازه نمیدهد که به شما مدرک بدهیم، ولی چون فعالیت شما خوب است، شرکت شما در جلسات خط آزاد است. همزمان استاد مرحوم لطف علی واشقانی، یکی از چهرههای ماندگار هنر خوشنویسی در ایران را از نزدیک دیدم و باهم آشنا شدیم و استاد مرا معرفی نمود. استاد واشقانی از داشتن شاگرد افغانی خیلی هم ابراز خوشحالی و امیدواری نمود و دستخطم را دید و سابقه کاریام را جویا شد و گفت اگر شما ادامه بدهید بدون شک یکی از نوابغ در این رشته میشوید و قول همکاری را نیز داد و گفت اگر در افغانستان روزی آموزشگاه این هنر را راه بیندازید، خرج و مصارفش را بنده تأمین میکنم.اما از آنجایی که وزارت فرهنگ و ارشاد مدارکم را نداد، دلسرد شدم و یک مدتی کنار گذاشتم، اما همکلامی و همصحبتی با آقای علی امیری که دوست عزیزم بود و است، همراه دوست خوشنویس دیگرم آقای جمعه کامل، مرا دوباره واداشت که این هنر را ترک نکنم و ادامه بدهم و بنویسم.جمعه کامل خودش نیز یکی از خطاطان ماهری است. تمریناتم را ادامه دادم و تابلوهای خوبی برای دوستان نوشتم. اگر خودم از یاد شان نرفته باشم، شاید هنوز تابلوهایم زینت بخش خانههای شان باشند.در سال ۱۳۸۵ ایران به مقصد ترکیه ترک گفتم اما با خود چند تا قلم و چاقوی که مخصوص نی تراشی بود را برداشتم که متأسفانه پلیسهای ترکیه از من گرفت. پس از وقفهای طولانی تا رد شدنم از ترکیه به یونان، خیلی فاصله بین من و خط نویسی ایجاد شد. روزی گذرم از نیزاری افتاد. نی های زیبا دوباره مرا وا داشت که این هنر را کنار نگذارم و گاهگاهی تمریناتم را ادامه بدهم.
درکشور یونان تمام کارهای نوشتاری تابلوهای به مناسبت سالگرد بابه مزاری و مراسمهای دیگر را تا کنون بنده انجام دادهام.درسالهای گذشته در رابطه با تهاجم کوچیها به منطقه بهسود، چند شعر از خودم و یک شعر از قنبرعلی تابش نوشته بودم که در یک فیستوال به نمایش گذاشتم و مورد تشویق و توجه دوستان افغانستانی و ایرانی قرار گرفت و گزارشی نیز از این نمایشگاه ترتیب دادم که در سایتها موجود است.این گزارشهای کاری موجب شد که دوستان در افغانستان بیشتر با کارهایم آشنا شوند، ازجمله عزیزالله هزاره یکی از هنرمندان این رشته برایم کلی وسایل خوشنویسی از قبیل مرکب و قلم نی از کابل فرستاد که قلبا از همکاری این برادر عزیز ممنونم.سرانجام با همه چالشهای درونی، امیدوارم که بتوانم با کارهای هنری خود، خدمتی برای مردمم کرده باشم. نوشتن عشق من است و خواهد بود.
No comments:
Post a Comment