مادرم «روز زن» را نشنیده است، اگر هم شنیده باشد، چیزی در باره آن نمی داند. او زن است ساده، پاک و روستایی. پاکیزه زیسته است و ساده زندگی کرده است. من فرزند این زنم.
امروز صبح به او گفتم:«در جهان، امروز را به نام شما کرده است، امروز، روز زن است. مبارک باشد.» به خنده گفت:« روز آتی کی استه.»
مادرم هیچ چیز را برای خودش نخواست. اکنون هیچ ندارد؛ «نه مال و نه منالی» از خانه ی پدرم فقط در «خیرخانه» شریک است. این را وقت عقد از پدرم خواسته است. بچه هایش در دور جهان پراگنده اند. دلتنگ تمام آن ها است. همواره اشک در گوشه ی چشمش دارد.
برای بزرگ کردن بچه هایش از هیچ تلاشی دریغ نکرده است. هیچگاه شاهد دعوا او با پدرم نبوده ام. در این سال های پیری که هفتاد سال دارد، بدون مشورت پدرم به ده پایین نمی رود؛ اما پدرم نه در زبان ندارد.روزی صبح سر دسترخوان نشسته بودیم. نان تنوری گرم و نرم را آورد، گذاشت و در کنار نوه اش نشست. نان ها را زیر رو کرد. بهترین را به پدرم داد. به من و نوه اش نان دیگری داد. دوتا از نوه هایش رسیدند. نان خودش را تکه کرد و به آن دو داد. خواهرم از راه رسید. روی سفره دست کشید، تکه دیگری را که باید خودش می خورد، به او داد. برای خودش هیچ نماند.
چای ریخت و شروع کرد به نوشیدن. دلم فرو ریخت. اشک در چشمانم حلقه زد. به بهانه ی برون رفتم.
مادران در تمام جهان همین اند.
نبشته: سحر حفیظ
No comments:
Post a Comment