از شروع میگویم این نوشتن اصلا قصدی نیست!
دیوانه!
با اینکه نمیخواهی؛ اما بار دیگر این دیوانهات دلتنگ است به قدری که میتواند بپذیرد رگهای تنیدهی زیر پوست باریک و تنگ نیست، چون لااقل توانایی رد دادن خون را از درونش دارد. میتواند راه عبور و مرور برای آبهای سرخ باشد که انگیزهی زنده بودن را به قلب میرساند...
و پاهایم را میبرد سمت به پا کردن کفشهای باور
حالا میگویی: که چی؟!
واضحتر میگویم ـ هرچند مرا بیشتر از خودم میشناسی و میفهمی ـ من اینها را نوشتم تا ناخواسته بگویم این دلتنگیها دیوانهگیهایم را ـ که میدانم نگرانش هستی ـ به لبهی بیپرتگاهی برده است؛ تا بجنبی، تا ته باور به خدای دگران سقوط کردهام...
تو بگو با این دلتنگی توأم با بغضی که اجازه ندارند سر آستین کوتاهم را تر کنند؛ چکار کنم؟
تویی که پاسخ تمام پرسشهای نکردهی منی!
...
رویهمرفته میخواهم مثل همیشه خبر باشی این ماهها نگرانیهای تازهی پیدا کردهام؛ نه برای تو، برای جملهی که گفته بودی: «گریه نکن. چشمهات به آمو پیوست دارد!» دقیقن آمو را که گفته بودی اینروزها برای خکشیدن همین دریا نگرانم، برای چشمهای خودم که عاشق مردمکان روستایی توست، نمیبینی برای همهی اینها نگرانم...
کاش بغض و دلتنگی چارهی غیر از گریستن داشت؛ تا آب از آب تکان نمیخورد؛ مثل دلت و چیزی از دریا کم نمیشد؛ شبیه دلتنگی من.
روستایی من! این نوشته را هم پای دیوانهگی دیگرم بشمار و ببخش.
Saturday, May 12, 2018
بار دیگر این دیوانهات دلتنگ است
Subscribe to:
Posts (Atom)